رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

15 ماهگی به روایت تصویر

دی ماه 93 ریمل منو برداشته بودی و دور از چشم من خورده بودیش! وقتی با گول زدنت ازت گرفتم وقتی یادت افتاد که از دستش دادی شروع کردی به گریه و زاری........ عاشق انار هستی مامانی..... و فک کنم این آخرین انار اون پاییز بود! بعد از اولین باری که آرایشگاه رفتی و موهات رو کوتاه کردی! اینجا مهمونی خونه داییی محمد باباو ...
17 شهريور 1394

چهارده ماهگی به روایت تصویر

آذرماه 93 اولین باری که طاها جون و مامانش اومدن خونمون پسرم خیلی سرت با بیزینس شلوغه؟؟؟ اولین کفشای زمستونی زندگیت. و می تونم بگم اولین کفشایی که واقعا باهاشون توی خیابون راه رفتی. شبی که این کفشارو واست خریدیم و پات کردیم که ببینیم اندازه است یا نه دیگه از پات درش نیوردی و راه افتادی از مغازه اومدی بیرون و واسه خودت شروع کردی به راه رفتن. من بابا هم کنارت راه میرفتیم. اصلا نمی ذاشتی دستت رو بگیریم و اگه بغلت می کردیم اعتراض می کردی که بزاریمت زمین.... با اون هیکل کوچولو و کفشای اسکیموویی خیلی خوردنی شده بودی.... همه عابرا نگاهت می کردن و قربون صدقه ات می رفتن! یه شب بابایی واسه شوخی شلوارتو گزا...
17 شهريور 1394

اولین کلمات رادمهر جانم

عشق من تا امروز که 23 ماه و 13 روزت هستش این کلمات رو تقریبا به ترتیبی که میذارم از یک سالگی می گی. البته تازگی و مدت دوهفته است که هر کلمه ای رو که بهت بگم بگو رو می تونی تقلید کنی و به سرعت توانایی زبانیت داره بالا می ره..بعضی وقتا پیش می اد که کلمه ای رو تا به حال ازت نشنیدیم اما یکدفعه در موقعیت درست و به جا از اون کلمه استفاده می کنی! مثل چند روز پیش که می خواستم واست تو لیوانت آب بدم بخوری! در حالی که ایستاده بودی و لیوانت رو دستت گرفته بودی گفتی: (( بریز)) !!!! مامان..........بابا............جیش.........پی پی....نی نی......آب .....بشین.....دادا......دایی.....عمه...بده..... بیا....... برو.......بخور......بریز.......نکووووون ...
17 شهريور 1394

سلام دوباره.....!!!!!

17 شهریور 94 پسر نازم سلام دوباره.... منو به خاطر دیرکرد ده ماه ام ببخش. یه اتفاقایی افتاد که نتونستم از اون موقع تا بحال واست بنویسم. بگزریم.... اما تمام لحظاتت رو تو ذهنم حک کردم تا از این به بعد دوباره واست هم رو بنویسم و عکسات رو بزارم. امروز که دارم واست می نویسم ششمین روزیه که از شیر گرفتمت! یه مقدار نظم خوابت به هم ریخته.... اما مثل همیشه با صبوووووووووووووووووووووووووووووووووووووریییییت این رو هم پشت سر گزاشتی.... خلاصه عزیزکم به وبلاگت خوش اومدی ...... ازهمین الان شروع می کنم به نوشتن خاطرات چند ماه گزشته تا الانت. ...
17 شهريور 1394
1